نقل آشنایی رستم و تهمینه از زبان قصهگوی نابینای مازندرانی
به گزارش واژهروز به نقل از روابط عمومی اداره کل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان مازندران، این قصهگو نابینا داستان آشنایی رستم و تهمینه را اینگونه نقل کرد: روزی رستم هوای شکار کرد و با رخش بهسوی مرز توران رفت. پس از شکار و خوردن آن خوابید، اما سواران رخش را به بند درآوردند و به شهر بردند. وقتی رستم برخاست و رخش را ندید، غمگین شد و پیاده بهسوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد.
وی ادامه داد: زمانی که رستم به سمنگان رسید شاه سمنگان گفت که رخش پنهان نمیماند و ما او را پیدا میکنیم. وقتی شب شد و همه خوابیدند، شخصی خرامان به بالین رستم آمد که رستم از او پرسید نامت چیست؟ شخص پاسخ داد من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم و درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیدهام، اگر تو بخواهی من از آن تو هستم.
این پردهخوان در ادامه به تولد سهراب فرزند رستم و تهمینه اشاره کرد.