کامبیز مصطفی پور از همبازی کوچه های کندلوس، «فرهود جلالی» می گوید
واژه روز:پرده نخست:
فرهود را از کودکی میشناختم. رفیقی ناب از اعماق میراث زادگاهم، هم بازی کوچههای کندلوس، همراه همیشگیام در بازیهای مردمان سرزمین کوهستان و جنگل و مه. از «اغوذکا» گرفته تا «کلیویک»، از «سی کله کا» و «کلشت کا» تا «چش دارکا». از دیروزهای همیشه.
کودکیاش سرشار از شور و نشاط بود و در ازدحام مسئولیت های روزمرهای که زندگی در روستا بر شانههای کوچک کودکان میگذاشت، فرصتی را برای آفریدن شادی و رها شدن در بازی با دوستانش را همواره جستجو میکرد.
روحیه رقابت و برتری جوییاش از همان کودکی آشکار بود، با تمام وجودش زندگی را طلب میکرد. در فراغت کوتاه تعطیلات تابستانی، فرصت اندک رها شدن در کوچههای روستا فراهم بود اما همان مختصر نیز عمیق بود و فراموش نشدنی، چون نقشهایی که بر سنگ حک میشدند. تابستان هر سال فضای رمزآلود ((زیارت پش))، همان جائی که نشانههای زندگی و مرگ همزیستی شگفت آوری داشتند، واکاوی قبرستان بخشی از بازیهای عجیب و جسورانه کودکی ما بود و آن زیست رها، به ما آموخت که مرگ و زندگی دو طرف سکه زندگیاند و به همدیگر معنایی میبخشند تا باور به حیات دوباره در جان ما ریشه بدواند.
هرزمان نو میشود دنیا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا
این جهان زندان و ما زندانیان حفره کن زندان و خود را وارهان
پرده دوم:
حوالی ابتدای دهه شصت فرهود که حالا نوجوانی پرشور و با استعداد بود برای ادامه تحصیل از زادگاهمان به چالوس رفت. تنها پانزده بهار از زندگیاش را دیده بود اما مصمم و پرقدرت و با تجربه به نظر میرسید، همسایهمان شد و هم سایه ی هم شدیم. رفاقتی عمیقتر از پیش آغاز شد. در دبیرستان شریف (چمران) ثبت نام کرد. شعر میخواند و «لله وا» مینواخت. موسیقی و شعر همانهایی بودند که مرا مسحور خود کردند. روزها و شبها به خواندن سعدی وحافظ و خیام گذشت. اشعار نظامی و مولوی و عطار زمزمه لحظات دوستی ما بود. گاهی هم «امیر پازداری» اما همیشه «کتولی» و «لیلی جان» ترجیع بند فواصل روزهایمان بود. نی مینواختیم و او لیلی جان میخواند اما عطش درونش را فقط با نواختن لله وا سیراب و آرام میکرد. رهایش که میکردی یک راست سراغ مقام دشتی میرفت و کتولی مینواخت و با امیری اوج میگرفت، گاهی دیوان «گل عصیان» محمود پاینده- آن سوغات بنفشههای لیله کوه از گیلان زمین همدم لحظاتش می شد تا خلوتش را با مثنوی خونباری که حکایت زندگی مردمانی ستمدیده بود، هاشور بزند.
لیلا کوه، لیلا کوه، تو بگو تو می دل در ده بگو، موکه نیم
تواو دوره گیله مردانه بگو که مو، ای مردمه همراه بمونم، زنده بوبوم به سوتم، شاعرآ بوم، محمود پاینده بوبوم
فرهود بخش مهم و بزرگ زندگی نوجوانی و جوانی مرا تسخیر کرده بودو چنان دوستانی از عهد اسطوره در امتداد همدیگر روزگار میگذراندیم.
در آن روزها نوعی نگرش نوپای عرفانی پایش به زندگی ما باز شده بود که آن را به مثابه «دیواری دفاعی«در برابر فضای بسته اجتماعی آن روزها تلقی میکردیم.
دیدگاه اجتماعیاش بیش از همه به جورج زیمل شبیه بود، تضاد و تعارض را در نظام اجتماعی بر نمیتافت، مدرنیته برایش کابوس بود. زیرا لایههای ارزشهای انسانیاش را سست میکرد و سرعت دیوانه وار تغییرات فضائی و ارزشی و فرهنگی خطه مازندران بر اضطراب جان ناآرامش میافزود.
تنها پناهش روستایش بود. همان زادگاهش که بسیاری حضور و زیستش را بر نمیتافتند.
دریغا که گاهی به حسادت، گاهی به جسارت، گاهی به حماقت او را میآزردند. رنجش را به چشم میدیدم و به گوش جان میشنیدم، که دوست سنگ صبور دوست است.
تا دَومه کس امه خواهون نَوه
امه وجود هیچکس گمون نوه
غم نان و تلاش ممتد برای گذران زندگی از او جوان مغرور، مبارز و با اعتماد به نفس بالایی ساخته بود. پس از دانشگاه از هم جدا افتادیم، من به شهر پناه آوردم و او به زادگاهش، من به کار فرهنگی در شهر پرداختم و او به کار ثبت و ضبط فرهنگ و میراث زادگاهش، من در هیاهوی پرفریب شهر گم شدم و او در سکوت روستا خود را یافت.
پرده سوم:
سال 1366 برای ادامه تحصیل در رشته علوم اجتماعی گرایش تعاون وارد دانشگاه تهران شد. دنیایش تغییر کرد و تکانههای تغییراتش مسیر زندگی مرا نیز تعییر داد، در فرصت تعطیلات بین ترمها و فراغت تابستان دوباره به هم پیوند خوردیم. این بار سخن از شور حال عاشقانه ایام شباب بود و غوطه ور شدن در معرفت عرفان. حافظ چراغ شبهای تنهاییهایمان بود، در "ملک باغ" شب پائی میدادیم و از هگل و کانت میگفتیم تا فلسفه اسپینوزا. از اشراق شیخ سهروردی تا شوریدگیهای شمس و مولانا. گاهی هم بر روی زمین واقعی و قابل لمس پیرامونمان سیر میکردیم و دوست یگانه از پری رویی که تجسم عشق زمینیاش و از قضای روزگار همولایتی اش بود با حسرت یاد میکرد. عشقی که هرگز به سخن نیامد و صد البته فرجامی هم نداشت. سرانجام در کنار دردهای مردمان زادگاهش پنهان شد و افسرد.
کاسبی میکرد و رزق حلال در میآورد و شبها قرار " شب پائی " مان برقرار بود کتری و چای هیزمی و نان محلی و کمی پنیر و آوای دلنشین «لیلی جان» و طعم شعر حافظ وتحمل طولانی روزگار سخت آن زمان.
دریچه ی اندیشه بزرگان جامعه شناسی لوئیس گوزر و متفکرین کلاسیک ریمون آرون را به رویم گشود کتابهای نایاب دکتر شریعتی را مرور میکردیم، بارها و بارها زندگی بزرگان جامعه شناسی را با هم مباحثه میکردیم و در هیاهوی سرگیجه آورایام جوانی چراغ راهم شد آن قدر که قبل از اعلام نتیجه کنکور هم اتاق او شدم. در اتاق 31 ساختمان 16 کوی دانشگاه تهران، شبهای زیادی را به بحثهای جامعه شناسی و مردم شناسی گذراندیم و پس از آن بحثهای مبسوط و شورانگیز بساط تمرین موسیقی و ساز در زیرزمین ساختمان مهیا بود. همیشه مهمان داشتیم از هنرمندان گرفته تا دوستان و اقوام، محمد انصاری و رضا عطاران، حسن مصطفی پور و احمد یوسفی، سهیل امین زاده و بسیاری دیگر. اگر محفل رسمی میشد و ارج و قرب مهمانان بالاتر میرفت "خورشت لوبیای" مخصوص اش را بار میگذاشت. ترکیبی حیرت آور ازآرد و پیاز و رب، که مزهی فوق العاده ای داشت، رساله پایان نامهاش درباره مونوکرافی روستای کندلوس بود بخش جمعیت شناسی را به من واگذارد و به این واسطه باز هم شبهای زیادی را با هم به صبح رساندیم. عشق بی انتها به زادگاهش در صفحه صفحه رسالهاش مشهود بود.
پیر بومه اسادَکرچ ماهه اشنومه از راعیل سر صدائه
گوش هاده سرگذشت آخر راه جان خدا هسوو تِه پشت پناه
خاک هیچ وقت از آدمی سِر نوونه آدمی ازراعیله دِر نوومه
بمرده رو که اتهِ آخر مست مه معلومه که از فقیری بی کس مه
تا دومه، کس امه خواهون نَوِه امه وجود هیچکسه گمون نووه
بمرده بی جمع بونه فاملون کف در میان اونم چارتا فقیرون
پرده چهارم:
بعد از اتمام دوره ی سربازی در وزارت فرهنگ و ارشاد مشغول شد. میدان بهارستان-همان جائی که دوران دانشجوئی را گذرانده بودیم- میعادگاهمان شد. عصرها در کوچههای قدیمی حوالی میدان قدم میزدیم و سازهای نشسته بر پست ویترین مغازهها را عاشقانه نگاه میکردیم، گاهی هم دستی به ساز میبردیم.
در نشست های فرهنگی، از حفظ فرهنگ و میراث زادگاهش میگفت و پایبندی به میراث فرهنگی مازندران برایش نوعی وظیفه و احساس مسئولیت اجتماعی بود. به عبارتی دیگر خود را در فرهنگ مازندران، زبان مادری، موسیقی فولکلور و پارادایمی نوستالژیک باز تولید میکرد.
در دل این نشست ها گروه فرهنگی کندلوس متولد شد و "جشن فردین ماه شو" . قرارمان بود به جای غم به شادی مردم بپردازیم. وعده کرده بودیم آئین را در بین مردم تسری دهیم و سیاسیاش نکنیم. قرارمان بود نامی از ما برده نشود و قرارمان بود گمنامهای روستا را برجسته کنیم. بنا شد در اولین جشن از "خاله شکوفه" زادگاهمان تقدیر کنیم همان زن مهربانی که در کودکی برای همه ی بچههای روستا «توتوک» میپخت و مادری میکرد. قرار بود به پاس یک عمر مهربانی مادرانهای که بی دریغ نثار کودکان روستا کرده بود، پایش را ببوسیم. جشن برگزار شد و سالها ادامه یافت و ماندگار شد. زهی سعادت، زهی شادمانی.
بعدتر موسسه فرهنگی، هنری «پارپیرار» را راه اندازی کرد و مقتدرانه راه فرهنگ و خدمت به میراث زادگاهش را در پیش گرفت. به واسطه مسئولیتم از او جدا ماندم. او به فرهنگ و هنر پرداخت و من به سنگ و سیمان و ریل و جاده. او به میراث روستا پرداخت و من به تغییرات اجتماعی شهر، او به شعر و موسیقی پرداخت و من به آشفتگیهای شهر، مشغلهها زیاد و زیادتر شد و ما دورتر و دورتر از هم، هر ازگاهی همدیگر را میدیدیم و یا تلفنی احوال همدیگر را جویا میشدیم. اما هر بار که هم کلامی با او جرقهای در ذهنم ایجاد میکرد.
فرهود شعر بود، پراحساس و نازک دل. فرهود موسیقی بود و طعم شیرین دشتی میداد، اشتیاقش حالمان را خوب میکرد
فرهود مقام چهارگاه بود، شور انگیز و با صلابت. فرهود نیما بود، همان مردی که در 15 کیلومتری زادگاهمان پناه گرفت، پناه به زادگاه از رنجی که به دل او میدادند.
پرده پنجم و آخر
زندگی فرهود آرمانگرایانه و نوستالژیک بود که تفسیر و تأویل آن نیاز به رمزگشایی دارد.
زندگی ادبیاش به نیما یوشیج مانند بود و در میان دشمنان چندگانه بی رحم محاصره شده بود. فرهود همانند کتاب ((انبوه تنها)) ی دیوید رایزمن در انبوه دوستانش تنها بود، تنها ماند و تنها رفت. اگرچه به نظر میآمد در محاصره انبوه اهالی حوزه فرهنگ زیستی پرهیاهو دارد، اما اندک دوستانی داشت که تا انتها با او بودند و ماندند. دم دوستان همراه همیشگیاش گرم.
فرهود درآثارش به صراحت از سرنوشت انسان شهر نشین در برابر عقلانی شدن فزاینده مدرنیته هراسان بود. به نظر او مدرنیته و زندگی پرشتاب شهری به گونهای ریشخندآمیز ارزشهای انسانیمان را در هم کویبده و انسانهای امروزی در ساختار قدرتمند عقلانیت شهری هر آن قدر که به لحاظ فیزیکی به یکدیگر نزدیکند، همانقدر از لحاظ احساسی و ارزشی از هم جدا افتادهاند و او این جدا افتادگی را با جان و تنش لمس کرد و درد میکشید.
فرهود پیشرفتهای جامعه مدرن شهری را مصیبت بی امان بشر میدانست و آن را تراژدی فرهنگی مینامید. نظام ارباب رعیتی تحت سلطه پول و رسانه.
به نظر او فرد در زندگی امروزی هر روز تنها و تنهاتر میشود و در هیاهوی شهر رها خواهد شد. شهرها با حضور بی شماری از معادلات حسابگرایانه و اقتصاد پولی و مبارزه بر سر انسان (به عنوان مصرف کننده) و نقش فرایندهای کمی کردن ارزشها، از او برده میسازد و با موجشی انگاری فلجش میکنند و این هراس آورست.
بت واره پرستی، شی سروری و بحران هویت را از ویژگیهای دنیای مدرنیته میدانست و در بسیاری از آثارش نگرش نوستالژیک به دوران قبل داشت، دورانی که مردم صمیمیتر بودند و پناه همدیگر بودند. دورانی که مردم مهربانتر بودند و به پای هم میماندند.
دورانی که مفهوم ((غریبگی)) بر مردم مستولی نشده بود و مدرنیته انسان را به موجودی غریبه و بی احساس بدل نساخته بود، انسانی که در پی نابودی روابط انسانی، خانوادگی، خویشاوندی و همسایگی است و فرهنگ بلعیده میشود و هجوم بی امان رسانه، پول و شبکههای مجازی انسان را در عزلت و تنهایی خود زندانی میکند.
فرهود میخواست خود و مردمانش را از التهاب و هراس و سرزنشهای بی پایان و رقابتهای سودجویانه زندگی دنیای کنونی خلاص نماید و میراث فرهنگی زادگاهش و انگارههای برساخته فکریاش را پناهگاهی برای این موج عظیم تغییر برگزید.
حتم دارم که انکارش و معنایی که از زندگی دریافته بود، همواره زنده خواهد ماند.
او از اندک جانهای بی قراری بود که سر تسلیم بر حکومت مطلقه شبکهها و سیستمهای خالی از احساس دنیای مدرن سرفرود نیاورد.
فرهود مرگش ناگهانی بود و تکان دهنده.
بازگشتی عجیب به زادگاهش همان جایی که همه عمر به آن میاندیشید.
بازگشت او به خداوند در همان مکانی اتفاق افتاد که شعر میخواندیم و لله وا مینواختیم و از رنج های فلسفی حرف میزدیم. همانجایی که عاشقی را مرور میکردیم «ملک باغ» مظهر بازگشت به نیستان مولانا
بازگشتی تنها، تنها رفت و تنها ماندیم.حتم دارم در آخرین لحظات زندگیاش «کتولی» را زمزمه میکرد و در ذهنش به مردم زادبومش و میراث معنوی مازندران میاندیشید.
مرگ فرهود پایان او نیست، بلکه زاده شدن و تولد دوباره است، فرهود نرفته است، در میان ماست و در قلب و ذهن ما ماناست.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
تیرماه 1400
کامبیز مصطفی پور